سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://samimy91.ParsiBlog.com
شهر آرزو ها 
قالب وبلاگ


اول مهر و اولین روز مدرسه است. آفتاب پاییزی تمام محوطه‌ی حیاط مدرسه را پوشانده است. بچه‌ها لباسها و کفشهای نویشان را پوشیده اند و کیف‌های نوی خود را برداشته‌اند، همه تمیز و مرتب. بچه‌های اول دبیرستان که تازه به این مدرسه آمده‌اند اندکی نگران و بیشتر کنجکاو هستند اما ماکه سال سومی هستیم این چیز ها برایمان عادت شده. بعضی از والدین هم آمده اند و از دور مراقب هستند و مضطرب.

اول مهر همیشه بوی کودکی می‌دهد. مرا می‌برد به سالهای دور و اولین روزی که پا به مدرسه گذاشتم. اولین روز سال اول ابتدایی، روزی با خاطره‌ی اضطرابی شیرین و ترسی دوست داشتنی. ترس از اینکه مبادا مادرم مرا تنها در مدرسه رها کند. دبستان ما دبستانی قدیمی بود که حیاطی بزرگ داشت و در انتهای کوچه‌ای باریک و بن بست واقع بود. ناظمی داشت که بیشتر اوقات ترکه‌ای کوچک در دست داشت ولی مهربان بود و بندرت از آن استفاده می‌کرد. معلم سال اول پیرمردی بود که همیشه کت و شلواری مرتب و تمیز می‌پوشید. بلند قد بود و لاغر و با چهره‌ای مهربان و دوست داشتنی. هر روز صبح زودتر از همه‌ی معلمان می‌آمدو به طرف دفتر مدرسه می‌رفت. ترس و اضطراب اولین روز مدرسه با دست نوازشی که او بر سرم کشید تبدیل به خاطره‌ای شیرین شد. گرمای دست او باعث شد که دیگر هیچوقت از مدرسه هراس نداشته باشم.

اول مهر عجیب بوی کودکی می‌دهد. دلت می خواهد برگردی به آن سالها. برگردی به اول ابتدایی و از اضطراب اولین روز مدرسه لذت ببری، از شلوغی خیابان نگران شوی. شعر کتاب فارسی را حفظ کنی و در راه خانه آن را بلند بخوانی. مادر بزرگت از اولین نوشتنهایت تعجب کند و کنجکاو در خطوط کتاب نگاه کند تا شاید او هم بتواند از خطوط کتاب سر دربیاورد و از این معجزت خواندن بهره‌ای ببرد.

اولین روز مهر مرا می‌بَرَد به اولین روزهای سال اول راهنمایی با راه طولانی پیاده و دلچسب مدرسه. بوی رنگ تازه کلاس و نیمکتهای جدیدی که هنوز هیچ یادگاری بر روی آنها حک نشده است. ورق زدن کنجکاوانه‌ی کتاب‌های نو با دستانی رنگین از گردوی پاییزی. سرک کشیدن به ویترین مغازه‌ی ساعت فروشی و آرزوی خریدن آن ساعت گران‌قیمت در بزرگسالی. کاش می توانستم به بچه ها بگویم همچنان که در آرزوی بزرگ شدن هستند قدر لحظه‌ها را هم بدانند و از حال لذت ببرند. با هم مهربان باشند و دوستی ها را پاس دارند. کاش می توانستم به آنها بفهمانم زندگی، همین مدرسه است، زندگی همین کلاس و آمدن و رفتن و درس خواندن و امتحان و شوخی و خنده است.

 

 


[ پنج شنبه 91/8/18 ] [ 12:11 عصر ] [ محمد صمیمی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

شهر آرزو ها
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 135728

پیغام ورود و خروج


ابزار لودینگ وبلاگ

|

ابزارهای وبلاگ نویسی

رتبه سنج گوگل

رتبه سنج گوگل

کد موزیک